زکریا عطری

یتیم؛ برای انسانها از فقدان پدر و برای حیوانات از فقدان مادر حاصل می‌شود کودکی یتیم می‌نالد از دست تو، بشنو از قلب او چون بگرید و بگوید: گله دارم، از تمام انسانها، در کنج خانه، کنج زندان، با چشمهای گریان، به یاد دوستی چون پدر، دست نرم و گرم مادر، روی پر مهر، عشق مادر، عشق کجا دیده‌ای تا آنجا که مادر از محبّت اشک از چشمان جاری کند، گله دارم از انسانها، از راحت‌طلب، از اَشرافها، درک کجاست؟ قلب کجاست؟ عشق، به یتیمان کجاست؟ رفتم از دست، چون پدر از دستم برفت، جای خالی هر جا بدیدم پر شد جز جای خالیّ پدر، کجاست آنکه می‌گوید با گریه درد آرام می‌شود، پس چرا تسکین نشد درد یعقوب پدر؟
من چرا هر چه می‌گریم غم دوچندان می‌شود؟ می‌بینم و ای کاش بینا نبودم، بینایم ولی ای کاش کور، به هرگاه پدری بوسه بر گلگون فرزند می‌زند، غمهایم می‌کشد سر به اوج. به یاد مهر مادر، لبخندهای زیبا، با مریضی‌ام می‌شد مریض با خنده‌ام می‌شد مداوا. من مانده‌ام بایک برادر، دراین دنیای پهناور. کشتی‌ای کوچک، در امواج دریا، دریا پرتلاطم، کشتیبان کجاست؟ آورید بر پشت سکّان! امّا او رفته از دست، رفته در زیر آوارها، جای خالی او احساس می‌شود به طوفانها. گله دارم حتّی از تو، باز می‌پرسی چرا؟ آخه دست نوازش، نداری بر سر ایتامها. آسمان با آن بلندا یادم آرد عشق مادر، عشق بی‌انتهای مادر، مادرم کز او وجودم را یافتم تا همیشه. دیده بر خورشید تابان، یادم آرَد مهر دیروز، دیده بودم سوی بابا، دست بابا گرم چو خورشید، بر صورتم می‌درخشید، بار دیگر رو به خورشید، نیست او در آسمانم در تنگنای غروب، آتشی زد بر وجودم.
مسلمانم مسلمانید، «یتیماً ذا مقربه» خوانید، چرا دردم نمی‌دانید؟ شماها ای مسلمانان خدای رحمان در این قرآن، سفارش کرده بر ایتام، «فامّا الیتیم، فلا تقهر وامّا السائل، فلا تنهر» بار خدایا یا الهی، بر قلب من تو آگاهی، شدم خسته از این گریه، تو تسکینم را توانایی امّا دیگر ندارم من از هیچ کس گله‌ایی زیرا تو را دارم، ای مسلمان، تو را، که محمّد مصطفی(ص)رهبر است.